تب...
عصر يك روز باراني و سرد
لحظه هاي كسي پر ز تب بود
لحظه هاي كسي كه نخوابيد
در تمام سكوتي كه شب بود
****
خواب يك دختر ساده گم شد
در ميان هياهوي كابوس
بعد از آن تا هبوط نگاهش
مانده در خاطرش رنگ افسوس
****
او تمام د لش را تهي كرد
پيش چشمی که سرشار ازاو بود
بعد از آن شب، بها رش خزان شد
لحظه لحظه د لش ، زار از او بود
****
یادش آمد نگاهی که او را
تا نهایت به دنیای خود برد
خسته از خنده ای شد که آخر
با سکوتش به فردای خود برد
****
او و آغوش مردی که او را ...
خواب دستان سردی که او را...
خاطراتی که یچیده قلبش
در سراشیب دردی که او را...
****
مي كشيدش به دل بي بهانه
مي كشيدش به بر ، عاشقانه
او پر از حسّ فهميدن و مرد
بي تفاوت به راز شبانه
****
کودکی های آن زن خزیدند
زیر پای فراموشی مرد
خاطراتش کبود و دوباره
بازگشتن به بی تابی و درد ...
[ بازدید : 739 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ جمعه 9 آبان 1393 ] [ 23:06 ] [ مهدیه ]
[ ]